داستانک؛ ✍شیخ

🌺دل توی دلش نبود. قلبش می‌تپید. شیخ مثل همیشه آمده بود و از آینده به او خبر می‌داد.

🌸لباس و ریش بلندش با باد تکان می‌خورد و چهره‌ی نورانی‌اش را جلوه‌ی دیگری می‌داد.

☘قلب حامد پر تلاطم شده بود. شیخ به او گفته بود، امروز کار دیگری با او دارد و حالا ساعتی می‌شد، روی سجاده نشسته و مشغول عبادت بود.

🌺 حامد ماه‌ها با تکیه بر آنچه شیخ به او آموخته بود، از آینده به دیگران خبر می‌داد. احساس می‌کرد سال‌ها ذکر گفتنش جواب داده است.

🌸شیخ نمازش را تمام کرد. به سمت حامد برگشت. پشت به قبله شد. حامد گفت: «قبول باشه شیخ، در خدمتم.»

☘شیخ لبخندی زدی که از جنس همیشه نبو. شیخ گفت: «برات یه مأموریت دارم. فقط کار خودته.»

🌺_درخدمتم هر چه که باشد.

🌸شیخ برخاست، دست او را گرفت و با هم به بالای پشت بام رفتند.

☘_گفتی هرچه که باشد؟

🌺_البته استاد.

🌸_خودت رو پایین بنداز.

☘ حامد سکوت کرد.

🌺_گفتم خودت رو بنداز.

🌸_آخه... مگه خطایی سر زده؟!!!

☘_خودت رو بنداز.

🌺حامد دستش را از میان دست شیخ بیرون کشید و گفت:« حرامه شیخ» شیخ قدمی به عقب هلش داد.

🌸حامد با اخم به او خیره شد و گفت :«نمی‌تونم خودکشی کنم، این کار حرام قطعیه، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.»


☘در چشم بر هم زدنی شیخ از مقابلش غیب شد.

#مهدوی
#داستانک
#به_قلم_ترنم

🆔 @tanha_rahe_narafte
دیدگاه ها (۱)

بر وارث دین امام مهدی صلوات

🌺صبحتان به شادی

در حال انتظار ظهور...

💠صاحب

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط